، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
آرمانآرمان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

آرمانم،پسر عزیزتر از جانم

سیزده ماهگی پسرم

1394/7/19 14:9
نویسنده : مامان سحر
45 بازدید
اشتراک گذاری
این شروع نوشتمه پسرم در ادامه دفترچه خاطراتت، ولی اینبار به شکلی مجازی!

دفترچه خاطراتتو نتونستم کامل بنویسم چون تو این یکسال صددرصد توجهم و وقتم به تو بود،همینطورکه الان هست، 

تا بخوام برم درش بیارم از تو کمد تو پوشه،خودکار بیارم بنویسم..خلاصه یجورایی نشد.

ولی ازونجاکه وقتی روی پای مامان خوابیدی منم همیشه گوشیم دستمه و اینترنت گردی میکنم ،گفتم وبلاگ نویسی بدون اوردن قلم و دفتر و خودکار راحتتره و ماندگارتر.

 

پسرم الان ساعت دو بعداظهر روز سردی از مهرماهه، و تو نازم رو پای مامان خوابیدی رو تخت.مامان همیشه و همیشه رو پاش تورو میخوابونه و تکون میده که راحتتر و لذت بخشتر بخوابی ،یه دو الی سهوساعتی بعدظهر ها میخوابی. صبح پاشدی داغ بودی،ترسیدم تب داشته باشی بهت استامینوفن دادم،بنظرم یکم بیحالی حالا فردا میبرمت دکتر هم قد و وزنتو بگیره هم چکابت کنه.

تو جون و عمر و نفس و زندگانیه منی.میمیرم اگه مریض شی.. دیگه چه میشه کرد ..بخودم میگم باز فصل سرمای لعنتی از راه رسید با کوله بار سرما و بیماریهاش :-( 

گل پسر نازه مامان و بابا تو از سه روز پیش از روز هفدهم مهرماه که یک ماهت تموم شه، یهو خونه مامان بزرگیه(مامان مهری) راه افتادی. و تا الان سعی میکنی بیشتر کاراتو با راه رفتن انجام بدی بجای چهار دست و پا رفتن

نمیدونی وقتی راه میری چه با نمکی چه بامزه تاتی تاتی میری ،یکم تعادلت بهم بخوره گولومب،میفتی!!! 

با خودتم هی ادا بادا، حرف میزنی..هر چیم که برات تعجب اوره یا جای اعتراضه،  با تعجب رو بمن میکنی و میگی :اا .

خلاصه امروز زیاد خوشحال نیستم چون اگه سرماخورده باشی ناراحت میشم.

با بابایی شب میریم باشگاه بانک بت خوش بگذره و فواره هارو ببینی شاد شی.

دوستت دارم عزیز دلبنده مامان و بابا.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)