، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه سن داره
، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه سن داره
آرمانآرمان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه سن داره

آرمانم،پسر عزیزتر از جانم

چگونه وضعم را بهتر کنم؟!!

پستی واقع بینانه: مزایای سرکار رفتن بنده: شش حقوق اول واس خونه چیزای تو چشم کن خرید کردن که چشم شوهر را بگیرد هرروزو هروز ببینتشون..پس سعنی مفید بودن در دخل و خرج خانه و نمایاندن خود دیگران هنوز با آدم بدندند ولی لفظشون از یه زنه تنبل بهم پاش فلان فلان شده که میخوره میخابه خونه داداش عزیزمون میشه: زنه فلان فلان شده است ولی خب داره اونم جون میکنه واس زندگی پس یعنی:احترام دیگران بهت در حد مشارکت خانه پز دادن محل کارت.. 24*7  شبانه روز نق نق و زق زق و نوارگیرکرده بچه گوش نمیدی..نهایت چهار ساعت گوش میدی بجای 13 ساعت!!! وابستگی اعصاب خورد کنه سریشیه آرمان در مهد از بین میرود اندازه 10 درصد بیشتر میتونی رک تر حرف بزنی و کمار...
12 مهر 1395

.

خیلی خیلی خیلی دیگه الان دلم میخواد برم سرکار..سرکار رفتن مساوی است با خلاص شدن از دستفکرهای موذی و احساسات چون پست قبلی...هشت ساعته روزتو تو خونه نموندن،واینهم مصادف است با هی ظرف نشستنو آشپزی نکردنو هی جمع وری و ازونور ریخت و پاش نکردنو...نگرفتن وسواس سر تمیزیه هر دقیقه خونهو..،و مهمش پول دروردن حتی به اندازه خرجتو دراوردن و هی رو به شوهر ننداختن ..،بدست اوردن کمممی وجهه مقابل شوهر،تو سری خور نشدن و و و   اینها همه مزایای کار..ولی میمونه یطرفه معادله که راحتیه پسرم باشه ولی واقعن دو سال و هفت ماهگی دیگه سنش نیست بره مهد ؟؟!! نمتونم که تا اخر عمر بچسبونمش به خودم..معلومه 3سالگی بهتر از 2 سالگی مهده،چهار بهتر از سه،5 بهتر از 4...ولی...
9 مهر 1395

احساس خلا..

احساسات ضدو نقیض.. حس میکنم مثل یه مورچه که دورش خط کشیدن،تو قفس حبس شدم..شاید مانند این خط فرضی این حس فقط ناشی از احساسات غلطم باشه..شاید ناشی از بیکاری   خاله زنک شدنم از بس تو خونه نشستم !!باشه،شایدم یه نس واقعی باشه.. کاش یکی بمن میگفت کدوم حقیقته.. از وقتی ازدواج کردم و بچه دار شدم تو تله افتادم گویی!،تله تحمل جایی که واقعا دلت میخواد حرف دلتو بزنی یا پر بزنی و بری(رار از مو قعیت های روابطیه دشوار زندگی)،تله اسارت ،تله بله قربان گویی ،تله تحمل...  از وقتی تو ای زن ایرانی،ازدواج میکنی  از اونجاست که حس میکنی رو یه یک یخ شکسته داری زندگی میکنی در امواج گاه ارام و گاه متلاطم اقیانوس ازدواج...دیگه اون آدم مطمعن بخود در ز...
8 مهر 1395

مهدکودک فعلا بای بای!

دیگه مهد نمیزارمش! اره درست شنیدی دیگه نمیبرمش مهد. همه ارزوها' پیاده روی ،تجریش رفتن،گشت و گذار ،خانه تکانی' به یاس تبدیل شد!!! خب لاقل دیگه راحت میتونم بگم من سه سال عمرمو زندان بودم،تو منطقه تجریش!!!  مثکه واقعا این طلسم نمیخواد بشکنه..ارمان چسبیده بمادر،مادر چسبیده به آرمان! دوقلوهای همسان!!    هیچی قضیه ازین قراره که تو این ده پونزده روزمهد رفتن،منکه اپسیلون پیشرفتی در آرمان ندیدم که مثلا بگم حالا یکم دوریو من تحملش براش بهتر افتاد.. این یکی دوروزم که نیمساعت اومدم ولش کنم بزارمش برم که دیدم هیهات..وحششششششششت کرده..گریه تن لرزه.. با یه فرق عمده:گریه لوسیه نق نقی مامانمو میخوام نیست. وحشت کامل یه بچه از محیط و د...
10 شهريور 1395

حس تنهایی..

یه موقع ها مثل الان،حس میکنم خیلی بیکسم.... با مردم درست تا نمیکنم در نتیجه نه هیچوقت اکثرا ادما رو دارم نه پول دارم نه ملک و املاک دارم..همسر آدمم که جز  the others ا... تنها کسایی که د ادرز نیستند،خانواده آدمند اونم بخاطر پیوند خونی. الان واقعا در شرف گریم...شایدم مال سندرم پیش از... باشه!  واقعا کیو دارم؟ همه غریبه... آشناهام تو این دوره زمونه غریبه تر از غریبه.. دلم صفا میخواست،یکدلی و یکرنگی،محبت باطنی،روشنایی صبحگاهی.. هیییییییی
5 شهريور 1395

پشت سر گذشتن یروز گند خسته کننده!

امروز شنبه یازده بیدار شد و بردمش بعد خوردن صبحانه مهد. ده دقه بعد ورود به مهد توجهش به شلنگ اب و استخر جلب شد.. دیگه روزگاری از ما دروردی با جیغ و گریه و خودتو پرت کردن رو زمین ،که الابلا آب بازی میخوام.. ده دقیقم رفتی بازی ولی نمیشد که...  تمام مربیا خیره خیره بهت نگاه میکردن هیچکس از پس گریت بر نمیومد..بردنت اتاق اسباب بازی...بادکنک بهت دادن ولی مگه از گریه دست بر میداشتی...... منم که دیگه جو و اوضاع رو اینطوری دیدم برت داشتم آوردمت خونه..کل راهو زق زدی و گریه که اب بازی میخوام...  اعصابم در حد یه نخ کش اومده بود..دوسه بار ناخوداگاه داد زدم سرش و پشتش زدم ولی ول کن نبود..همش گریه.. دیگه خسته،گرمازده کوفته بکش بکش بچه ت...
23 مرداد 1395

مهد کودک چطوره؟!

والا به کسی بگی میری مهد شاید اولش یطوری شه قیافش که واا بچه دو ساله.... همونطوری که قیافه م.م.ب شد!! نه جانم اینطور نیس!! مامان سحر همه زندگیش بفکر بچشه.. فعلا تا اخر زمستون نیمه وقتی یعنی نه بیشتر از سه چهار ساعت در روز.یه صبح تا ظهر. تازه اونم بعد دو ماه نه الان. تا بچم اخت اخت شه..   بگذریم.. این سه روز در مهد بیشتر از دو ساعت نیستی گاهی هم کمتر حتی. همش میچرخی اینور اونور جاها و وسایل رو کشف کنی تا با بچه ها بازی.. خاله شیما هم حواسش کامل بهت هستو دایم دنبالته.شن بازی رو خیلی دوس داری..غذام درست نمیخوری .. مامان هم یجا ثابت کلشو میشینه و شمام گاه بگاه سر میزنی به مامان.. به امید روزی که حسابی اونجا جا بیفتی،منم دو سه سا...
23 مرداد 1395