، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
آرمانآرمان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

آرمانم،پسر عزیزتر از جانم

:-(

میدونم چقد سالیان دور،این نوشته ها خاطره میشه .... خسته شدم از پررروسه بچه داری..خونم رو هوا است از شلوغ پلوغی! کارم شده یدست بچه داری،یدست جمع وری..دوباره رومو میکنم میبینم بهم پاش شده..! خب همش دو سالم هست ازدواج کردم ،دوست دارم خونم همیشه مرتب باشه مثل افسانه، وقتی شوشو میاد حال کنه..هرچند با تمام سعی و تلاشم تا نهو نیم ده که امیری بیاد مرتبه..خب یه نیمچه تازه عروس دوس داره دیگه مخصوصا که وقتی خونه افسانه رو میبینم ناامید میشم..خب اون بچه نداره همشم بیکار تو خونه میشوره میسابه با هزارتا شوینده!! :-( دیشب با ارمان جونی رفتیم خونه افسانه عکسایی رو که با دوربین از ارمان گرفته بود و چقدم قشنگ،تو لپتاپم بریزه گفتم ارمانم دلش وا میشه از تو خون...
17 آذر 1394

[عنوان ندارد]

هوورا! راستی سه چهار روزه دو سه مکعب هارو رو هم میچینی و برج میسازی..خیلی هم بانمک و سریع و بی حوصله اینکار رو میکنی،بعد هم سریع منو نگاه میکنی که برات دست بزنم.. آبا بابا..میکنی بعد به دست قرمزت نگاه میکنی و میگی اوففف(یعنی اوف و فرمز شد) بعد با کف دستت دو تا میخونی ،بعدش دوباره یهوو از نو رو دستت آواباوا میکنی!!   هیم در روز میگی آبه آبه،دلت میخواد اب بازی کنی و اب تو ظرفارو برررریزی زمین و بخندی   ...
14 آذر 1394

اووووف!

خسته شددددددددم!!, ببخشید پسر عزیزم با این جمله شروع کردم،. این خاطره زیاد خوب نیس و برا مادرت فرسایشی! یک ماهه که از اون سرماخوردگی و تب ویروسی خیلی بدی که کرده بودی،میگذره..یه هفته که من مریض شدم،بعدش تو گرفتی یه هفته ای درگیر بودی مامان برات بمیره. دو روز تب کرده بودی تب ویروسیه وحشتناک تا حالا انقد بدحال نشده بودی،همش بمن میچسبیدی و گریه میکردی،یه روز اشتهات کاملا رفته بود و هیچی نمیخوردی حتی شیرتو عشقم.. چهار صبح بردمت با بابا بیمارستان کودکان دکتره دهنتو دید گفت چهارتا دندون کرسی داره در میاره باهم مال اونه..من تا عصرش شک کردم بردمت دکترت،دکتر فرزاد،گفت تب ویروسیه تا چهار روز داره! خلاصه........روزگاری بود..منکه از خستگیش مردم واقعاا...
14 آذر 1394

غذا خوردن

ساعت یک و ربع بعدظهر یه روز بسیار سرد پاییزه،هوا چهار درجست! پسرم تو خوابیدی الان دوباره،چون بیحال بودی از صبح و خمیازه میکشیدی و نق میزدی دایم. خداکنه سرما از من نخورده باشیا.. منم یک هفته و نیم درگیر بدجور سرماخوردگی ای بودم که جانم در امد! وای چه گلودردی.. ولی خیلی مراعات کردم و ماسک تا بدین روز زدم و دستای خودمو خودتو هی شستم تا نگیری،حالا امیدوارم نگرفته باشی. بخاری هم دو روزیه تا ته زیاد کردم ولی هیچوقت این خونه اونطور که باید گرم نمیشه! اه! جمعه هم حتما با بابا باید بریم بهار تا مامان برات کلی لباس گرم بخره نداری. یه چهارصد برات کنار گذشتم برا یه ژاکت و شلوار بافتنی و کاپشنت.. یک هفته دو هفته ای هست که فقط یک دور غذای پسرم را میکس م...
11 آبان 1394

[عنوان ندارد]

امروز خونه مامانبزرگی مینا کلی ورجه ورجه و بازیها کردی،نه صبح پا شده بودی،برا همین ساعت پنج سه ساعت روی پای مامان غش کردی و خوافیدی! با همکارم محدثه حرف میزدم ،حرف از مهد اورد، من پسرم بدون که هرگز تا سه سالت نشه تمام وقت نمیزارمت مهد که اضطراب جدایی از مامان بگیری،یا...، من نمیدونم مامانای دیگه چه طور دلشون به اینکار میاد،ولی تو برای من عزیزترررینی،باید پیش مامان و تو خونه بزرگ شی. دو سالگی چون هلاکویی هم تایید کرده، فقط برا بازی با نی نی ها و دوستات و بچه ها دو سه ساعتی مهد میزارمت همین. بدون مامان چقد برات زحمت میکشه و براش نهمی شما. راستی پسرم امروز انقد عاطفی و باحال بابابزرگ ضرغام رو بغلش بودی و لپتو چسبونده بودی بش احساس در میکردی!...
26 مهر 1394

خستگی

واقعا هرکاری میکنم که بخودم بتونم برسم/به لباسام،به ارایشم،به خووووودم در کل/ میبینم نمیشه!! بچه داری تمام وقتمو فول تایم گرفته و نمیشه! بخدا ابروهام شده مسخره،به عنوان مثال ، امروزم هوا خیلی سرد و بارونی بود،پسر گلم هم ساعت پنج خوابش برد از خستگی و ورجه ورجه زیادی، حتی عمو مهدی هم گفت با ماشینم میبره منو ارایشگاه ابروم رو وردارم، ولی واقعا انقد خسته بود که منم بعد ارمان غش کردم و سه ساعت رو پام بود تا بخوابه،خلااااصه نرفتم! خلاصه بخدا تقصیر خودم نیس که هپلی شدم! بخدا وقت نمیکنم. با همکارم محدثه هم سر همینا داشتیم تو تلگرام حرف میزدیم ارمان رو پام خواب بود. حرفشو باید با طلا نوشت،گفت چون در تنهایی و دست تنها داریم بچه بزرگ میکنیم انقددد هم...
26 مهر 1394

آرزوها در ایام بچه داری

خیلی روزها خسته میشم..به یاد ندارم این یه سال خوشتیپ یا با ارایش و روسری درست،جایی رفته باشم انقد که گوگولی مامان موهای مامان رو میخوره و ورجه ورجه میکنه تو بغلش.. یعنی میشود یک روز در حالی که یه ساعت وقت پیدا کردم و به خودم رسیدم بروم مهمونی? یعنی میشود یروز که با ارامش جلو ماشین تا مقصد بنشینم و پسرم عقب ماشین در حال بازی? یعنی میشود یروز تا هرموقع که دلم خواست بخوابم یا تلویزیون ببینم یا استراحت کنم? یعنی میشود که یر ز دوباره چون ایام قدیم بروم صداوسیما سرکار? یعنی میشود یروز بتونم در ارامش رژیم بگیرم و برگردم به وزن قبل از زایمانم یعنی میشود یروز بریم مسافرت دوساله نرفتیم و پکیدیم?!! ودر اخر میشود یروزی که پسرم هجده ساله شه و من قد...
20 مهر 1394