، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
آرمانآرمان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

آرمانم،پسر عزیزتر از جانم

تغییر بزرگ زندگیت،رفتن به مهد کودک!

شاید برا خودمم باورش غیرممکن باشه که میبینم دارم میزارمت مهد کودک..چون دو سال مثل دو تا دو قلو بهم چسبیده بودیما! همینطوریم نیس که دارم میزارمت مهد پروسه ای داره برای پسر عزیزتر از جانم: دو هفتست که با هم رفتیم با آژانسو همه مهد کودکای منطقه زعفرانیرو دیدیم .. پیله ابریشم:نوسازو بسیار تمیز و وسایل بازی جذاب و نو و زیاد ولی ده نفر بچه گروه سن 2 تا 3. گران. شروع هم از مهر کلید مهر:که وای برخلاف تعریف زیاد ازش بیشتر شبیه موسسه اموزشی زبان فرانسه و انگلیسی دیدمش تا مهل تربیت و پرورش بچم.با مربی های بسیار بی حوصله..شلووووووووووغ..خرتو خر..بکن نکنی..پله زیاد ساترا:اولین مهدی که باهم دیدیمش پسرم.تنها جایی که برخورد و صحبت مدیرش به دلم نشس...
17 مرداد 1395

اولین جمله آرمان!

نازنینم پسر قشنگم،اولین جملت رو 15 مرداد 95 بزبان اوردی: تهی-خواننده رپر ایرانیه که تو عاشق اهنگاشی-در ویدیو موزیک جدیدش بنام 'با مرام'  در صحنه ای که دستاشو اول اهنگ بالا میبره و پولارو پرت میکنه و میگه ها چیه؟!   اولین جملت:(تهی ترسید) ودر انیمیشن محبوبت که روزی سه بار از اول تا اخر میبینی،مرد نفرت انگیز میگی:جاستین ترسید 😀😀😊 هرروزم تقریبا کلمات جدید میگی و شگفت زدمون میکنی مثل: قیچی قند ترش ابال یعنی البالو چتر ماهی بغل بعد سه ماه آبا گفتن هم تبدیل شد به فرم درستش بابا
17 مرداد 1395

خانه داری و بچه داری

دیگه از خانه داری ای که توام با بچه داری باشه،مستاصل شده ام.. الان آرمان میگه نمیدونم این وبلاگه خاطراته منه یا دردو دل های مامان! عزیزم هردو..آخه یوقتها خیلی دلم تنگ میاد جایی ندارم بگم پس اینجا مینویسم. دقیقااا با یه دستم بچه داری میکنم با یه دستم تمیزکاری و آشپزی. واقعا کیه که قدر بدونه..سعی میکنم امیر وقتی در را باز میکنه خوشحال شه از تمیزی و در این راه تا پای افتادن فشارم هم میروم! موقعی که آرمان خواب عصر میکنه از ته وجودم میخوام بخوابم یا استراحت کنم،ولی میدوم دنبال کار. ول کنم نیستم عاشقه اینم که خونم مثل افسانه باشه...خلاصه.. بعد اینهمه تمیز کاری امیر میاد نرسیده غر میزنه که واای آرمانو الان خوابوندی؟ که شب تا دیروقت بیداره پدر...
23 ارديبهشت 1395

بدون عنوان

مزایای سرکار رفتن من یا به عبارتی دیگر مهد گذاشتن پاره وقت و تمام وقت ارمان:تو اون دو سه ساعتی که مهده میتونم 1.خرید پوشاک برای خودم در نتیجه خوب شدن سر و وضعم 2.یک ساعت پیاده روی هرروزه در نتیجه لاغر شدنم. البته به همت رژیم 3.سابیدن و تمیز کردن خونم و ظرفام .در نتیجه تمیزی بیشتر خونم 4.کلاس جاوا رفتن در نتیجه بالا رفتن سطح دانشم در کار پیدا کردن اینها هست مزیت های مهد گذاشتن آرمان در دو سالگی (چهار ماه دیگر.) نیمه وقت برای مثلا یازده تا دو. و صدالبته خیلی بیشتر مزیت داشتن وقتی تمام وقت باشه که نتیجه جمعی تمام موارد بالا میشود رضایت کمی بیشتر امیر از زتش (کمی بیشتر گفتم چونکه،میدونم امیر منو یه بچه میدونه در امر زندکی و ساختن آ...
29 فروردين 1395

مسافرت....

خدا بخواد ،بی حرف پیش داریم میریم چهارشنبه صبح شمال.من و بابایی و خاله رکسانا با ماشین جدیده.. هنوز وقتی به عمق مساله نگاه میکنم دچار شک و تردید و استرس عمیقی میشم..ولی میخوام بیخیال شم و برم مسافرت!! فکر کن دقیقا بعد دو سال و شش ماه بعد اول عروسی میخوایم بریم رشت.اونم برا اولین بار با بچه انهم بچه یک سال و نیمه!!  روزی صدبار فکر میکنم چه ساعتی خوبه بریم که ارمان آقا خواب باشه که لاقل از چهار ساعت دو ساعتشو خواب طی کنن!! هم بعدازظهر سه شنبه خوبه وقت خواب نیمروزی ارمان و هم صبح زود چهار شنبه وسط خواب ارمان..حالا نمدونم کدوم! خدایا کمکم کن بچم حالش بد نشه یا مسافرت بهمون زهر شه... الهی امین میترسم ...
8 فروردين 1395

مهمانی سوم عید

میز شامم خوش رنگ و لعاب با کلی زحمت و کمک خاله روساتا و بابا ..ولی افتضاح درومد!!!! غذاها کاملا سرد..بی نمک..برنج سفت.. افتضاح ترین مهمونی بود که تا حالا دادم...اه اخه با کلی زحمت و دقت یه توجه نکردن سر کشیدن و یخ بودن غذاها..اه دیگه هیچوقت مهمونی نمیدم..البته مهمانی تعداد زیاد همیسه اخرس یه چیزیش میلنگه اه   توحه توجه..دیگه هرگز برنج تو پلوپز نمیدم زیرا شفته روها سفت دوما هرگز هرکز نبایدرغذاها ناپز یا سفت یا موقع سرو سرد باشه واقعا فهمیدم با بچه نمشه غذا درست کرد..وقتی هول هولکی کار میکنی همینم میشه... حالم از شامم بهم خورد مطمعنم میشه سوژه امیر تو دعواها بخدا خیلی زحمت کشیدما اه ...
4 فروردين 1395

بدنیا آمدن بچه عمه آذر

بالاخره بچه عمه آذر هم بدنیا اومد..امیدوارم همبازی شیطون و پرانرجی ای برا شما باشه! چون فعلا که حالا حالا ها نوه ای دیگه درکار نیس اینور و آنور! من خیلی کنجکاوم و دوس دارم اخبار لحظه بلحظه بگیرم چون یاد عمه ها میفتم که برا هرکدومشون میرفتم ولی خیلی بی سیاست و ساده هم هستم..اونا و امیر دارن اژ ذوق میمیرن بمن چه !!! بچه خواهر شوهر اوووف!!! ولی خب چکنم همچین ادمی نیستم. پسرمم بخودم رفته مهررربون! کی از اونا سر من اومد یا حالمو دم به دقه پرسید؟ تا جاییکه یادمه دعوا بودو گریه و متلللللللللللللللک. . آیا من تباید تلافی کنم؟ یا لاقل سکوت و بیتوجهی؟  ولی خب همچی کسی نیستم خوشبختانه یا متاسفانه.. برا همین بهش یاد دادم چجور شیرشو ...
24 اسفند 1394