، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
آرمانآرمان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

آرمانم،پسر عزیزتر از جانم

تغییر بزرگ زندگیت،رفتن به مهد کودک!

1395/5/17 15:44
نویسنده : مامان سحر
249 بازدید
اشتراک گذاری

شاید برا خودمم باورش غیرممکن باشه که میبینم دارم میزارمت مهد کودک..چون دو سال مثل دو تا دو قلو بهم چسبیده بودیما!

همینطوریم نیس که دارم میزارمت مهد پروسه ای داره برای پسر عزیزتر از جانم:

دو هفتست که با هم رفتیم با آژانسو همه مهد کودکای منطقه زعفرانیرو دیدیم ..

پیله ابریشم:نوسازو بسیار تمیز و وسایل بازی جذاب و نو و زیاد ولی ده نفر بچه گروه سن 2 تا 3. گران. شروع هم از مهر

کلید مهر:که وای برخلاف تعریف زیاد ازش بیشتر شبیه موسسه اموزشی زبان فرانسه و انگلیسی دیدمش تا مهل تربیت و پرورش بچم.با مربی های بسیار بی حوصله..شلووووووووووغ..خرتو خر..بکن نکنی..پله زیاد

ساترا:اولین مهدی که باهم دیدیمش پسرم.تنها جایی که برخورد و صحبت مدیرش به دلم نشست دیدم خیلی حواس جمعن رو انس گرفتن بچه با محیط و جدایی از مادر..هرچند جا و وسایلش به شیکی و کویی و جذابیت دیگران نبود ولی من ظاهر مهد کورم نمیکنه برام محتوای تربیتی و صبرو حوصله اونجا برا بچم مهمه..

کندو هم که همه سربهوا و پله زیاد

 

براهمین تصنیمم ساترا شد.

باباجونتم امروز صبح مرخصی گرفت و باهم و شمارفتیم اونجا تا صحبتاشو کنه و اونم اونجا رو ا.کی بده تا از فردا ببریمت گلکم.انقد قرار شد اونجا پیشت بشینم و باهات باشم تا اخت اخت بشی و دیگه خودت تنها بمونی اونجا .حتی اگه شده دو ماه میشینم برات عزیز دردونم.. از روزی یساعت تا نهایت نیمه وقت  صبح تا ظهر.. شهریه تیمه وقت. یک ملیون و صد بدون ناهار.

بابا جونت یه متن سه صفحه ای حاضر کرده بود ایراد کنه اونجا برای تربیت احسنت پسرش.. بابات خیلی حواسش بهته و دوستت داره

.

خلاصه دیگه منم خیلی این دو سال تو خونه بودن هم من هم ارمان،خسته شدیم..خیلی فکر کردم و با خودم به این نتیجه رسیدم که هم برا من و هم تو که انقد دوس داری با بچه ها بازی کنی،بهتره دیگه وارد اجتماع شی و من هم کمی به فراغت و استراحت و کار آیندم برسم.

نمیدونی چقد دلم قنج میره تا بتونم روزی حتی حداکثر برا یساعتم که شده،برا خودم برم بیرون و بگردم..برا کسی که دو سال از تو خونه جم نخورده و صددرصد تایمشو بچه داری کرده یه موهبته! اونم بدون هیچ کمکی و اینکه یک ماهم میشه پیش مامان نرفتم(از قلدر بازی ها و مردسالاری های این دوره!) و...تنهایی.

انشالااه که امیدی باشد بر روزهای بهتر ..که بتونم دوباره درامدی داشته باشم و رو پای خودمم وایسم و به خودم برسمو برا خودمو پسرم خرج کنم... فکر میکنم برا زندگیمون با این شخصیتی که من دارم و از شوهرم هم سراغ دارم، عمل کردن به این نحو بهتر باشد.

خدایا به امید تو.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)