، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
آرمانآرمان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

آرمانم،پسر عزیزتر از جانم

مهمانی با پسرم

1394/11/29 3:44
نویسنده : مامان سحر
50 بازدید
اشتراک گذاری

من دیروز بعد مدتها،یه مخمونی پرجمعیت بیست نفره دادم..مامان امیر اینا و خالش دیگه سنگ تموم گذاشتم من و امیر،..اگه ارمانی شش بعدظهر نمیخوابیدی تا هشتو نیم، عمرا من میتونستم کارامو و غذاهامو. تموم کنما! اونم بزور من بعد یکساعت غلط زدن تو جات خوابیدی مخصوصا که عمو محمدتم امده بود از ساعت پنج زودتر دیگه من ول میکردی بخوابی?!! 

 

و امروزم ساعت هشت تا یک رفتیم باز مهمونی دخترخاله امیر،پریسا. خوش گذشت مخصوصا که خونش باز و بزرگه و تو حسابی بی مننع،واس خودت میچرخیدی! خوشم میاد هرجا میری اصلاااا و ابدا غزیبی نمیکنی و سریع شروع میکنی وارسی وکنجکاوی خونه مردم و حال میکنی!!

ولی خیلی خیلی به توان صد شیطونی گل پسره عشق مامان بابا! یعنی ااین دو شب رو پیرم را دراوردی پسرم! فکر کنم اندازه صد تا زمین فوتبال هی دنبالت میکردم..یعنی یک ثانیم محض خدا اروم و قرار نداری و نمیشینی. و مخصوصا دم امدن امشب،از خواب و خستگی گیر داده بودی به ابه و صابون دسشویی خونه پریسا اینا و دادو جیغ و اشکی میریختی که منو ببرید تو دسشویی صابون بازی! طوری که همه ریختن دورت ارومت کنن..یعنی واقعا فشارم افتاد پایین از دستتا..

 

یعنی فکرکنم کنجکاوترین و پرانرژی ترین و شیطون ترین بچه عالمی!

دیگه واقعا زیر چشام گود افتاده..

به امیده سه سالگیتتتتتتتتتتتت

پسندها (1)

نظرات (0)