، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
آرمانآرمان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

آرمانم،پسر عزیزتر از جانم

خانه داری و بچه داری

دیگه از خانه داری ای که توام با بچه داری باشه،مستاصل شده ام.. الان آرمان میگه نمیدونم این وبلاگه خاطراته منه یا دردو دل های مامان! عزیزم هردو..آخه یوقتها خیلی دلم تنگ میاد جایی ندارم بگم پس اینجا مینویسم. دقیقااا با یه دستم بچه داری میکنم با یه دستم تمیزکاری و آشپزی. واقعا کیه که قدر بدونه..سعی میکنم امیر وقتی در را باز میکنه خوشحال شه از تمیزی و در این راه تا پای افتادن فشارم هم میروم! موقعی که آرمان خواب عصر میکنه از ته وجودم میخوام بخوابم یا استراحت کنم،ولی میدوم دنبال کار. ول کنم نیستم عاشقه اینم که خونم مثل افسانه باشه...خلاصه.. بعد اینهمه تمیز کاری امیر میاد نرسیده غر میزنه که واای آرمانو الان خوابوندی؟ که شب تا دیروقت بیداره پدر...
23 ارديبهشت 1395

بدون عنوان

مزایای سرکار رفتن من یا به عبارتی دیگر مهد گذاشتن پاره وقت و تمام وقت ارمان:تو اون دو سه ساعتی که مهده میتونم 1.خرید پوشاک برای خودم در نتیجه خوب شدن سر و وضعم 2.یک ساعت پیاده روی هرروزه در نتیجه لاغر شدنم. البته به همت رژیم 3.سابیدن و تمیز کردن خونم و ظرفام .در نتیجه تمیزی بیشتر خونم 4.کلاس جاوا رفتن در نتیجه بالا رفتن سطح دانشم در کار پیدا کردن اینها هست مزیت های مهد گذاشتن آرمان در دو سالگی (چهار ماه دیگر.) نیمه وقت برای مثلا یازده تا دو. و صدالبته خیلی بیشتر مزیت داشتن وقتی تمام وقت باشه که نتیجه جمعی تمام موارد بالا میشود رضایت کمی بیشتر امیر از زتش (کمی بیشتر گفتم چونکه،میدونم امیر منو یه بچه میدونه در امر زندکی و ساختن آ...
29 فروردين 1395

مسافرت....

خدا بخواد ،بی حرف پیش داریم میریم چهارشنبه صبح شمال.من و بابایی و خاله رکسانا با ماشین جدیده.. هنوز وقتی به عمق مساله نگاه میکنم دچار شک و تردید و استرس عمیقی میشم..ولی میخوام بیخیال شم و برم مسافرت!! فکر کن دقیقا بعد دو سال و شش ماه بعد اول عروسی میخوایم بریم رشت.اونم برا اولین بار با بچه انهم بچه یک سال و نیمه!!  روزی صدبار فکر میکنم چه ساعتی خوبه بریم که ارمان آقا خواب باشه که لاقل از چهار ساعت دو ساعتشو خواب طی کنن!! هم بعدازظهر سه شنبه خوبه وقت خواب نیمروزی ارمان و هم صبح زود چهار شنبه وسط خواب ارمان..حالا نمدونم کدوم! خدایا کمکم کن بچم حالش بد نشه یا مسافرت بهمون زهر شه... الهی امین میترسم ...
8 فروردين 1395

مهمانی سوم عید

میز شامم خوش رنگ و لعاب با کلی زحمت و کمک خاله روساتا و بابا ..ولی افتضاح درومد!!!! غذاها کاملا سرد..بی نمک..برنج سفت.. افتضاح ترین مهمونی بود که تا حالا دادم...اه اخه با کلی زحمت و دقت یه توجه نکردن سر کشیدن و یخ بودن غذاها..اه دیگه هیچوقت مهمونی نمیدم..البته مهمانی تعداد زیاد همیسه اخرس یه چیزیش میلنگه اه   توحه توجه..دیگه هرگز برنج تو پلوپز نمیدم زیرا شفته روها سفت دوما هرگز هرکز نبایدرغذاها ناپز یا سفت یا موقع سرو سرد باشه واقعا فهمیدم با بچه نمشه غذا درست کرد..وقتی هول هولکی کار میکنی همینم میشه... حالم از شامم بهم خورد مطمعنم میشه سوژه امیر تو دعواها بخدا خیلی زحمت کشیدما اه ...
4 فروردين 1395

بدنیا آمدن بچه عمه آذر

بالاخره بچه عمه آذر هم بدنیا اومد..امیدوارم همبازی شیطون و پرانرجی ای برا شما باشه! چون فعلا که حالا حالا ها نوه ای دیگه درکار نیس اینور و آنور! من خیلی کنجکاوم و دوس دارم اخبار لحظه بلحظه بگیرم چون یاد عمه ها میفتم که برا هرکدومشون میرفتم ولی خیلی بی سیاست و ساده هم هستم..اونا و امیر دارن اژ ذوق میمیرن بمن چه !!! بچه خواهر شوهر اوووف!!! ولی خب چکنم همچین ادمی نیستم. پسرمم بخودم رفته مهررربون! کی از اونا سر من اومد یا حالمو دم به دقه پرسید؟ تا جاییکه یادمه دعوا بودو گریه و متلللللللللللللللک. . آیا من تباید تلافی کنم؟ یا لاقل سکوت و بیتوجهی؟  ولی خب همچی کسی نیستم خوشبختانه یا متاسفانه.. برا همین بهش یاد دادم چجور شیرشو ...
24 اسفند 1394

بوی عید...

بوی عید میاد بوی بهار.... وای هفته بعد همین روز عیده و باز من چون پارسال هنوز هیچ کاری نکردم برا خودم...مدتهاست که دلم موی بلوند میخواست که دیروز ارایشگر دم خونه مامان بزرگ مهری گفت یه صبح تا غروب کار داره..و من مایوس امدم خانه.اخه شمای شیطون رو کجا بزارم و به کی زحمت بدم ؟ این شد که گفتم بزار بره برا سال بعد میرم قهوه ای تیرش میکنم در کمال تاسف! فقط فردارو وقت دارم که به هزارو یک کارم برسم تورو یکی دو ساعت بزارم خونه مامان بزرگیه مینا... راستی دو روزه وقتی من یا بابا میریم حمام میگی .دوش. ! خیلیم بانمک و قشنگ اداش میکنی کلمات آرمان: آبه :آب دوش:دوش گرفتن نیس:قایم موشک . یعنی آرمان نیست !! آبا:بابا آما:مامان عم مه:عمو مهد...
24 اسفند 1394

ماشین خریدن!

ماشینمو بالاخره نو کردم..بیست نلیون و دویصت و پنجاه.. من سیزده گذشتم امیر مابقی..بنام خودم. فردا پسرم میریم خونه مانان بزرگیه که تحویلش بگیرم..خداکنه پلاکم فرد باشه..ماشین خوچکلم !! امروزم دو نوبت حسابی رانندگی کردم که دیگه تحولی شه دو سالت شد در زندگی و ما بتونیم کلی جاها باهم بریم..
24 اسفند 1394

ادامه واکسن و بقیه روزها...!

آرمانم دوازده شب فرداش یعنی یک روز و نیم بعدش خیلی خیلی بهتر شد تبش رفت ولی دست به پاش هنوز میزدی درد داشت...مهمانی شام هم رفتیم بسیار بدو بدو کرد و سرحال دنبال راستین ولی دوباره لب به سوپ بانک هم حتی نزد! خدا رو شکر که واکسن تمام شد
24 اسفند 1394

واکسن هجده ماهگی!

ادمان من هم بالاخره دیروز ساعت شش واکسن هجده ماهگیش رو زد و الان دقیقا یک روز ازش میگذره..هرگز تصور نمیکردم به این بدی باشه..آرمانم که سر ایچ واکسنی اذیت نشد و اذیتمون نکرد سر این یکی حسابی تب میکنه هر چهار ساعت که استامینفن بهش دارم میدم.  انقد پای چپش درد داره که بچم مثل یه ادم بزرگ ناله میکنه و میلنگه راه میره. ترجیح میده یه گوشه بخوابه منم از صبح دو دوری براش سی دی بمن بگو چرا گذشتم که بخوابه حرکت نکنه تا درده یادش بره.  حالا بدبختی ماهم فردا باباش همه دوستاشو باشگاه بانک دعوت کرده همین موقع. و من از ترس و استرس نگرانی فردا دارم میمیرم. بیتجربم دیگه اخه هرگز فکر نمیکردم این واکسن لعنتی اینطور شه..مگرنا چهارشنبه واکسنشو میزدم....
17 اسفند 1394