، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
آرمانآرمان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

آرمانم،پسر عزیزتر از جانم

همه چی آرومه...!،من چقد خوشحالم!

تا دیروز یکم کمکی فقط ابریزش بینیت مونده بود،که اونم دیگه امروز خوب شده... فعلا همه چی در صلح و سلامتی و امن و امانه! الان ساعت دو و نیمه نصفه شبه که خوابت برده پیش من رو تخت..یک ماهی هست سیستمه خوابت این شده،دیگه منم به سختی عادت کرده ام! دو شب میخوابی،دوازده ظهر پا میشی،ازونور پنج میخوابی سه ساعت یا دو ساعت و نیم.. خدارو شکررر یه دو هفته ای هست بگی نگی،نیمه زوری،با دلقک بازی و حواس پرت کردنیو جلو تلویزیون با -بمن بگو چرا کارتون- میتونم روزی یکی دو نوبت بهت دو سون یا نصف پیاله ای سوپ بدم..یک هفته ای هم هست که یک روز در میون بهت زرده تخم مرغ میدم لاقل اینو بخوری یه چروتیین و اهنی بدنت بگیره. فقط عاشق بیسکویت مادر حل شده تو شیری که زرده ت...
11 بهمن 1394

سرماخوردگی لعنتی به اتمام دارد میرسد!!

بالاخره پسر عزیزتر از جانم،بعد از گذشت پنج شب تو امشب حالت خیلی بهتر شد..ولی صبح پشت سرهم یه سرفه هایی میزدی که امانتو بریده بود،صورتت قرمز شده بود.. دیروز و امروز با کمک مامانبزرگ مهری بزور با گرفتن دستات دو کاسه سوپ دادیم خوردی،البته خودت دهنتو باز میکردی دوستم داشتی سوپو ولی باید ماهم یکمکی زورت میکردیم.. همووووووووون سوپ باعث شد جون بگیری بعد سی روز سوپ خوردی،سوپ مرغ. حالا غم گرفتتم چجوری من فردا تک تنها سوپتو بدم بخوری،مطمعنم نمیخوریش..ینفر زورم نمیزگرسه خفتت کنم بخوری!!!! بدترین نوع گلودرد و سرماخوردگی ای بود که گرفتی چهار روز و شب تب و سرفه..حتی شیرتم بزور میخوردی.. واقعا امان من و بابات رو دراوردی.. باباتم امروز امتحانای ترم او...
1 بهمن 1394

...

وقتی م.ش اینا میان اینجا کمکم(دروغ چرا لحظات بحرانی همیشه او نا هستن) همیشه سه حس میگیرتم،یکی حس تاسف و چندشی از خودمون ازین همه بی لطفی و بی علاقگی و عاطفه بینمون ،از محبت و همبستگی اونا بهم،از یل بودن و اجتماعی بودن م. اون،ازینهمه شادی و احترام بینشون-حالا حتی لاقل روواتی بینشون،همونم ما نداریم- بی فرهنگ ولی دوستدارهم.. ،دومی از حس تنهایی و غریب بودن خودم بین این چوبهای متحدبهم،یعنی یجوری با رفتارای خوبشون بهم میخوان نشون بدن من جایگاهی ندارم یوقت بینشونا فکر نکنم یوقت!هیچیزی با اجازه من صابخونه انجام نمشه خودشون میشن صابخونه-همیشه این حس باهام بوده-همیشه هم که یه متلکی هست چرا م.ات،نمیاد کمک و ازینا.. حس سوم هم اینه که:با رفتنشون همه ای...
30 دی 1394

شکوه و شکایت از عالم،باور نکن!!

اخه کدوم احمقی،کدوم بیکاری،کدوم از زندگی سیر شده ای،زرتی بچه میاره،اونم اول اول ازدواج?!! خسته شدم دیگه،از هرچی زق زق و نق نقو کوفت و مریضیههه..خستگیتم باید دم بر نیاری،چون بدتر بهت میتوپن..انگار وقتی مادر شدی ربات هم شدی.. ابان سه هفته مریض داری بعدش پاشکستنی،بعدش تا الان به مدته یک ماه بیشتره که ارمان لب به غذا و سوپو ماستش نزده(بیچارم کرده،هر راهیو سازیو رفتم جواب نداده از غذا فرار میکنه فقط شیر.برگشته بدوران پنج ماهگیش!!,دکترشم که هی میگه چیه،خب نخوره غذا،مگه چیه?!! مسخره میکنهو میخنده....دیگه با اینهمه تو نت گشتنو پرروز جو فراست گوش دادم که فهمیدم خیلی از بچه ها همینن،فقط با این حرفا یکم ارو گرفتم،یعنی دیگه کرخت شدم خب چیکار کنم خود...
29 دی 1394

بدون عنوان

سه چهار روزه لب به سوپت نمیزنی انگار زهر دارن بت میدن ،سریع رویت را برمیگردانی!! نمیدونم واقعا چرا،روزی ده بار دلایل مختلف را که شاید باعثش شده باشه واسه خودم میگم! تا الان زنگ به دکترت زدم گفت نگران نباش،دلزده شده از سوپه یه چند روز تحمل کن..  ایا جواب صورت مساله اینه? یا دندونته یا اینکه دیگه کلا میخوای سوییچ کنی رو غذای سر سفره.. ای بابا کی این نگرانی های ماها تموم میشه،?! یه بار ناراحتیم چرا غذای سفره نمیخوره،یروز دیگه ناراحت میشیم چره سوپشو نمخوره و غذای سفررو میخوره?!!! بله پسرم سه ماهو اندیه، که سوپتو میکس نمیکنم بلکه یکم میکوبم،شمام وقتی چیزی ریش ریش بیاد تو دهنت بدت میاد،ولی دیگه عق نمیزنی مگر اینکه یه چیزی درشت باشه و ...
5 دی 1394

شب یلدای 94

فردا شب ،یلداست و پسر خوشجلی رو میبریم خونه مامانبزرگ مهری که بهش خوش بگذره و شمع تفلده عموشو فوت کنه. یلدای خوبی برا منم هست چون هم گچ لعنتی پارا باز میکنم! و هم امشب کار دندونام عوض دندونام تمام شده،یعنی مریضی ها تمام! پام دیگه تو گچ واقعا به خارش افتاده پوست پوسه شده و بو گرفته... دندونامم که یک ماه هی برو بیا..دیگه امروز مامانبزرگ مینایی ساعت دو اومد پیشت که من پنج با بابا برم دندانپزشکی چقدم ترافیک بود.. امروزم که اصلا پی پی نکردی چون لب به اب که مطلقا با شیشه نمیزنی شیرم که درس. که نخوردی درست فقط یه وعده سوپ ساعت دوازده ظهر تا الان دوازده شب که خوابیدی! اصلا از طرز غذا خوردنت بعضی وقتا ناراضیم بزور میخوری،لب به میوه هم که نمیزنی.....
29 آذر 1394

باز کردن گچ پا

بالاخره انتظارها به پایان رسید و بنده سه روز دیگه گچ پایم را باز میکنم،...روزی که شنیدم باید یک ماه در گچ باشم دو بار گریه کردم و مطمعن بودم زمان برایم نخواهد گذشت..،ولی باز زمانه بهم نشان داد که اینهم بگذرد...   مطلب بعدی آنکه اصلا دیروز روز خوبی برام نبود..دوس ندارم اینارو تو وبلاگ پسرم بنویسم که در آینده دور،سو تعبیری نشود، ..ولی خب از غم تنهایی دست به نوشتن میبرم که:...دیروز بابا بم گفت پاتو خونه ما نزار،یا وقتی میزاری ساعتی باشه که من نباشم..کسی برات دعوتنامه نفرستاده که بیای اینجا!... من حوصله بچه ندارم... پدر من یکی دوسالی هست اصلا اخلاق نداره اصلا..خب منم تا حدودی میپذیرم بخاطر کار سنگینش ولی خب وقتی قلبی میشکنه دیگه چه سود.... یک ...
27 آذر 1394

بامزه من

شمع و کبریت یاد گرفتی فوت میکنی دو روزه میگی جیش.... هنگام جیش! کتاب هم بلدی ورق بزنی تو بامزه ترین جوجوی دنیایی و عشق قلب من    سه روز تعطیلی در پیشه و امروز سپیده رو گذشتم پایین فردا شب تولدیم خونه عمع امنه(فقط بخاطر تو گلم میرم که کیف کنی) جمعه ظهرم بابا گفت پژمان رودهن دعوت کرده(مرددم ببرمت یانه اخه هوا سرده) شنبه هم میریم خونه اون یکی دوست بابا عباسلو خله!
19 آذر 1394

:-(

میدونم چقد سالیان دور،این نوشته ها خاطره میشه .... خسته شدم از پررروسه بچه داری..خونم رو هوا است از شلوغ پلوغی! کارم شده یدست بچه داری،یدست جمع وری..دوباره رومو میکنم میبینم بهم پاش شده..! خب همش دو سالم هست ازدواج کردم ،دوست دارم خونم همیشه مرتب باشه مثل افسانه، وقتی شوشو میاد حال کنه..هرچند با تمام سعی و تلاشم تا نهو نیم ده که امیری بیاد مرتبه..خب یه نیمچه تازه عروس دوس داره دیگه مخصوصا که وقتی خونه افسانه رو میبینم ناامید میشم..خب اون بچه نداره همشم بیکار تو خونه میشوره میسابه با هزارتا شوینده!! :-( دیشب با ارمان جونی رفتیم خونه افسانه عکسایی رو که با دوربین از ارمان گرفته بود و چقدم قشنگ،تو لپتاپم بریزه گفتم ارمانم دلش وا میشه از تو خون...
17 آذر 1394