، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
آرمانآرمان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

آرمانم،پسر عزیزتر از جانم

شکوه و شکایت از عالم،باور نکن!!

اخه کدوم احمقی،کدوم بیکاری،کدوم از زندگی سیر شده ای،زرتی بچه میاره،اونم اول اول ازدواج?!! خسته شدم دیگه،از هرچی زق زق و نق نقو کوفت و مریضیههه..خستگیتم باید دم بر نیاری،چون بدتر بهت میتوپن..انگار وقتی مادر شدی ربات هم شدی.. ابان سه هفته مریض داری بعدش پاشکستنی،بعدش تا الان به مدته یک ماه بیشتره که ارمان لب به غذا و سوپو ماستش نزده(بیچارم کرده،هر راهیو سازیو رفتم جواب نداده از غذا فرار میکنه فقط شیر.برگشته بدوران پنج ماهگیش!!,دکترشم که هی میگه چیه،خب نخوره غذا،مگه چیه?!! مسخره میکنهو میخنده....دیگه با اینهمه تو نت گشتنو پرروز جو فراست گوش دادم که فهمیدم خیلی از بچه ها همینن،فقط با این حرفا یکم ارو گرفتم،یعنی دیگه کرخت شدم خب چیکار کنم خود...
29 دی 1394

بدون عنوان

سه چهار روزه لب به سوپت نمیزنی انگار زهر دارن بت میدن ،سریع رویت را برمیگردانی!! نمیدونم واقعا چرا،روزی ده بار دلایل مختلف را که شاید باعثش شده باشه واسه خودم میگم! تا الان زنگ به دکترت زدم گفت نگران نباش،دلزده شده از سوپه یه چند روز تحمل کن..  ایا جواب صورت مساله اینه? یا دندونته یا اینکه دیگه کلا میخوای سوییچ کنی رو غذای سر سفره.. ای بابا کی این نگرانی های ماها تموم میشه،?! یه بار ناراحتیم چرا غذای سفره نمیخوره،یروز دیگه ناراحت میشیم چره سوپشو نمخوره و غذای سفررو میخوره?!!! بله پسرم سه ماهو اندیه، که سوپتو میکس نمیکنم بلکه یکم میکوبم،شمام وقتی چیزی ریش ریش بیاد تو دهنت بدت میاد،ولی دیگه عق نمیزنی مگر اینکه یه چیزی درشت باشه و ...
5 دی 1394

شب یلدای 94

فردا شب ،یلداست و پسر خوشجلی رو میبریم خونه مامانبزرگ مهری که بهش خوش بگذره و شمع تفلده عموشو فوت کنه. یلدای خوبی برا منم هست چون هم گچ لعنتی پارا باز میکنم! و هم امشب کار دندونام عوض دندونام تمام شده،یعنی مریضی ها تمام! پام دیگه تو گچ واقعا به خارش افتاده پوست پوسه شده و بو گرفته... دندونامم که یک ماه هی برو بیا..دیگه امروز مامانبزرگ مینایی ساعت دو اومد پیشت که من پنج با بابا برم دندانپزشکی چقدم ترافیک بود.. امروزم که اصلا پی پی نکردی چون لب به اب که مطلقا با شیشه نمیزنی شیرم که درس. که نخوردی درست فقط یه وعده سوپ ساعت دوازده ظهر تا الان دوازده شب که خوابیدی! اصلا از طرز غذا خوردنت بعضی وقتا ناراضیم بزور میخوری،لب به میوه هم که نمیزنی.....
29 آذر 1394

باز کردن گچ پا

بالاخره انتظارها به پایان رسید و بنده سه روز دیگه گچ پایم را باز میکنم،...روزی که شنیدم باید یک ماه در گچ باشم دو بار گریه کردم و مطمعن بودم زمان برایم نخواهد گذشت..،ولی باز زمانه بهم نشان داد که اینهم بگذرد...   مطلب بعدی آنکه اصلا دیروز روز خوبی برام نبود..دوس ندارم اینارو تو وبلاگ پسرم بنویسم که در آینده دور،سو تعبیری نشود، ..ولی خب از غم تنهایی دست به نوشتن میبرم که:...دیروز بابا بم گفت پاتو خونه ما نزار،یا وقتی میزاری ساعتی باشه که من نباشم..کسی برات دعوتنامه نفرستاده که بیای اینجا!... من حوصله بچه ندارم... پدر من یکی دوسالی هست اصلا اخلاق نداره اصلا..خب منم تا حدودی میپذیرم بخاطر کار سنگینش ولی خب وقتی قلبی میشکنه دیگه چه سود.... یک ...
27 آذر 1394

بامزه من

شمع و کبریت یاد گرفتی فوت میکنی دو روزه میگی جیش.... هنگام جیش! کتاب هم بلدی ورق بزنی تو بامزه ترین جوجوی دنیایی و عشق قلب من    سه روز تعطیلی در پیشه و امروز سپیده رو گذشتم پایین فردا شب تولدیم خونه عمع امنه(فقط بخاطر تو گلم میرم که کیف کنی) جمعه ظهرم بابا گفت پژمان رودهن دعوت کرده(مرددم ببرمت یانه اخه هوا سرده) شنبه هم میریم خونه اون یکی دوست بابا عباسلو خله!
19 آذر 1394

:-(

میدونم چقد سالیان دور،این نوشته ها خاطره میشه .... خسته شدم از پررروسه بچه داری..خونم رو هوا است از شلوغ پلوغی! کارم شده یدست بچه داری،یدست جمع وری..دوباره رومو میکنم میبینم بهم پاش شده..! خب همش دو سالم هست ازدواج کردم ،دوست دارم خونم همیشه مرتب باشه مثل افسانه، وقتی شوشو میاد حال کنه..هرچند با تمام سعی و تلاشم تا نهو نیم ده که امیری بیاد مرتبه..خب یه نیمچه تازه عروس دوس داره دیگه مخصوصا که وقتی خونه افسانه رو میبینم ناامید میشم..خب اون بچه نداره همشم بیکار تو خونه میشوره میسابه با هزارتا شوینده!! :-( دیشب با ارمان جونی رفتیم خونه افسانه عکسایی رو که با دوربین از ارمان گرفته بود و چقدم قشنگ،تو لپتاپم بریزه گفتم ارمانم دلش وا میشه از تو خون...
17 آذر 1394

[عنوان ندارد]

هوورا! راستی سه چهار روزه دو سه مکعب هارو رو هم میچینی و برج میسازی..خیلی هم بانمک و سریع و بی حوصله اینکار رو میکنی،بعد هم سریع منو نگاه میکنی که برات دست بزنم.. آبا بابا..میکنی بعد به دست قرمزت نگاه میکنی و میگی اوففف(یعنی اوف و فرمز شد) بعد با کف دستت دو تا میخونی ،بعدش دوباره یهوو از نو رو دستت آواباوا میکنی!!   هیم در روز میگی آبه آبه،دلت میخواد اب بازی کنی و اب تو ظرفارو برررریزی زمین و بخندی   ...
14 آذر 1394

اووووف!

خسته شددددددددم!!, ببخشید پسر عزیزم با این جمله شروع کردم،. این خاطره زیاد خوب نیس و برا مادرت فرسایشی! یک ماهه که از اون سرماخوردگی و تب ویروسی خیلی بدی که کرده بودی،میگذره..یه هفته که من مریض شدم،بعدش تو گرفتی یه هفته ای درگیر بودی مامان برات بمیره. دو روز تب کرده بودی تب ویروسیه وحشتناک تا حالا انقد بدحال نشده بودی،همش بمن میچسبیدی و گریه میکردی،یه روز اشتهات کاملا رفته بود و هیچی نمیخوردی حتی شیرتو عشقم.. چهار صبح بردمت با بابا بیمارستان کودکان دکتره دهنتو دید گفت چهارتا دندون کرسی داره در میاره باهم مال اونه..من تا عصرش شک کردم بردمت دکترت،دکتر فرزاد،گفت تب ویروسیه تا چهار روز داره! خلاصه........روزگاری بود..منکه از خستگیش مردم واقعاا...
14 آذر 1394

غذا خوردن

ساعت یک و ربع بعدظهر یه روز بسیار سرد پاییزه،هوا چهار درجست! پسرم تو خوابیدی الان دوباره،چون بیحال بودی از صبح و خمیازه میکشیدی و نق میزدی دایم. خداکنه سرما از من نخورده باشیا.. منم یک هفته و نیم درگیر بدجور سرماخوردگی ای بودم که جانم در امد! وای چه گلودردی.. ولی خیلی مراعات کردم و ماسک تا بدین روز زدم و دستای خودمو خودتو هی شستم تا نگیری،حالا امیدوارم نگرفته باشی. بخاری هم دو روزیه تا ته زیاد کردم ولی هیچوقت این خونه اونطور که باید گرم نمیشه! اه! جمعه هم حتما با بابا باید بریم بهار تا مامان برات کلی لباس گرم بخره نداری. یه چهارصد برات کنار گذشتم برا یه ژاکت و شلوار بافتنی و کاپشنت.. یک هفته دو هفته ای هست که فقط یک دور غذای پسرم را میکس م...
11 آبان 1394

[عنوان ندارد]

امروز خونه مامانبزرگی مینا کلی ورجه ورجه و بازیها کردی،نه صبح پا شده بودی،برا همین ساعت پنج سه ساعت روی پای مامان غش کردی و خوافیدی! با همکارم محدثه حرف میزدم ،حرف از مهد اورد، من پسرم بدون که هرگز تا سه سالت نشه تمام وقت نمیزارمت مهد که اضطراب جدایی از مامان بگیری،یا...، من نمیدونم مامانای دیگه چه طور دلشون به اینکار میاد،ولی تو برای من عزیزترررینی،باید پیش مامان و تو خونه بزرگ شی. دو سالگی چون هلاکویی هم تایید کرده، فقط برا بازی با نی نی ها و دوستات و بچه ها دو سه ساعتی مهد میزارمت همین. بدون مامان چقد برات زحمت میکشه و براش نهمی شما. راستی پسرم امروز انقد عاطفی و باحال بابابزرگ ضرغام رو بغلش بودی و لپتو چسبونده بودی بش احساس در میکردی!...
26 مهر 1394